آه که کودکانه غصه میخورم
به یاد چشم مادرم.،
به اشک خسته ی خودم...
به طعنه ی نبودن پدر،
خودم...حواله میکنم به غم،
به خنده های بی کسی...
من به ادراک کسی رخنه که نه!
شاید بشود سر بکشم...
چه کسی می داند به منِ بی سر،
چه گذشت؟؟
تو ولی خدا پرست جان ببین...
منِ بی سر به پَرَستش نرسید
شده یک بار به اندیشه من غلتان شی؟
که چه دارم و چه ها از کف من هست تهی!
وقت بافیدن گیسوان دخترت...
یا به هنگام تیله بازی با پسرت...
شده یادِ یادگاران رفته ی من بکنی؟
شده آن دست دلت یاری ز قلبم باشد؟
کاش میشد مادرم هق هق زنان حقم شود
میشد کاشکی قهرمانم آن پدر با من بُوَد...
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 2
محمد جوکار 19 مهر 1395 15:29
درود و آفرین بر احساس سرشارت مهربانو حاتمی عزیز
سمانه حاتمی 20 مهر 1395 01:18
سلام و عرض ادب جناب جوکار عزیز، سپاسگزار اینهمه لطف و مهر شما هستم...
لطف عالی مستدام