مادر...
غم نبودنت عجیبه
واسه دلها یه پدیده
یه دنیا حرف با تو دارم
حرفای نگفته دارم
بودنت دوای درده
نبودت عین یه درده
فدای عمق نگاهت
نشونه ش حسرت و آهت
تو که پروانه بودی
دورم میگشتی
پس چرا شمع شدی
به پای من آب شدی
قربون یادگاریات بشم مادر
که بی تو رنگی به روشون ندارن
خنده خشکیده رو لبهام مادرم
بی تو تنها مونده دستام مادرم
بی صدا، بی اشک و آه دل بریدی
از من و از آشیون دل بریدی
گوشه ی اتاق تاریک میشینم
زانوی غم رو به آغوش میگیرم
بغضو پرپر میکنم، واسه تو هی میبارم
خونه تاریکه، نفس کم میارم
هق هق بی مادری سر میارم
نور چشم من نمونده بی نگات
میشه که بیای بیفتم به پاهات...
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
میرعبدالله بدر ( قریشی) 17 دی 1395 01:50
درود ها بر شما مهربانوی گرامی
زیبا سرودید
قلمت بر اندیشه های ناب تابناک باد.
سمانه حاتمی 17 دی 1395 16:25
سپاسگزار محبت شما خواهم بود... مانا باشید گرامی
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 19 دی 1395 18:51
درود بر شما
سمانه حاتمی 29 دی 1395 17:28
سپاس جناب انصاری گرامی