گــل شــمعدانی مــن
بـه نـوازشگری دـست تـو
عـادت داشـت
ایـن گــل ظـریف
سـرا پـا احـساس
غـیر آب و آفـتاب
بــوسه هـای لـب تـو را
کـم داشـت
گــل شــمعدانی مــن
ساـلها در انـتظار تـو
بـر لـب پـنجره
تـا غـروب
حـسرت نـوازش داشـت
ایـن گــل مـغموم
از کـفشدوزک هـا
نـشانی تـو را مـی پرسید
و شـباهنگام
بـا جـیر جیرک هـا
یـک صـدا تـو را مـی خواند
کـاش بـودی و مـی دیدی
کـه چـگونه
گــل شـمعدانی مـن
زیـر رگـبار نـبودنت
ز پـای افـتاد ...
((محمد شیرین زاده))
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
علیرضا خسروی 21 دی 1394 23:02
زیبا و لطیف...
درود بر شما
مسعود احمدی 22 دی 1394 01:42
دست مریزاد
حسن کریمی 22 دی 1394 09:14
احسنت جناب شیرین زاده
منوچهر منوچهری(بیدل) 23 دی 1394 10:19
درود بر شما لذت بردم ممنونم
علی معصومی 27 اردیبهشت 1399 16:15
☆☆☆☆☆