آسمان هم دیگر ...
به منِ مست ، نگاهی نکند
هیچکس در تهِ افکار و دلش
چو «منم» هست ، نگاهی نکند
همه گویند به من باعثِ مرگ ِ باران
همه گویند ...
منم عاشقِ لُختی عریان
راست گفته است به من...
عابرِ کویِ رندان
شُهرۀ شهر که نه ، شُهرۀ آفاقم من
+2-
آنقدر میدانم
که پس از نابترین قصه دورانِ بلوغ...
تا ابد میخوانم
همچو دستی ....خالی
مانده بیرون از خاک
همه آوارگی ام ،
همه بیچارگی ام
تا هنوزم بر جاست
قصۀ دادنِ اصلِ خویشم
تا قیامت بر پاست
3-+
امان از دردِ بی درمان
از این افیونِ بد مست
چه بد هیبت ،چه بد هنگام
چه درهاییبه رویم بست
سوارِ بی مـــــــرامِ درد
که نتواند فرار این مرد
سوارِ گرده ات باشد
هزاران مرگ می پاشد
پ.ن .....طبیعت بلوغ از دست دادن است
والعصر - اِنَ الاِنسانَ لَفی خُسر
عاجزانه تقاضای نقد دارم
مرتضی اربابی حکم آبادی (مسیح)
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 1
مرتضی اربابی حکم آبادی 19 بهمن 1394 09:41
دوستان عزیز
با عرض پوزش دو شعر ابتدایی دوباره باز نویسی شده که به همین خاطر دوباره هر سه شعر را برای عزیزان به اشتراک میگذارم