نامحرم
جرعه ای آب از این چشمه چشیدن نتوان
قدر یک کوزه سرِشانه کشیدن نتوان
گرچه هموار به چشم آید وبی رنج سفر
راه بس دور درازی ست رسیدن نتوان
آنقدر آینه در آینه تکثیر شده است
که دگر سادگی آینه دیدن نتوان
گرچه باز است درِ باغ پُر از میوه ی عشق
هرکه مَحرم نشود رخصت چیدن نتوان
نغمه هایست در این پرده بسی گوش نواز
این عجب نیست که یک نغمه شنیدن نتوان
کرم خاکی نشود شهپره ی بزم و طرب
گِرد هر بی سرو پا پیله تنیدن نتوان
آسمان در غزل تازه ی پرواز نوشت
با قفس های پُراز دانه پریدن نتوان
باید اعجوزه ی دل را به ادب پند دهم
یوسفی را به کلاف تو خریدن نتوان
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 6
طارق خراسانی 11 شهریور 1395 22:05
سلام و درود بر جناب برخورداری گرانمهر
اثر زیبا و فاخر حضرتعالی را خواندم و لذت بردم
در پناه خدا
مرتضی برخورداری 13 شهریور 1395 13:40
سلام استاد ممنون از نقد سازنده شما
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 12 شهریور 1395 01:05
درود برشما
مرتضی برخورداری 13 شهریور 1395 13:42
ممنون استاد ارجمند
حسن کریمی 13 شهریور 1395 00:57
درود بر شیوائی قلمتان جناب بر خورداری برقرار وپایدار باشید
مرتضی برخورداری 13 شهریور 1395 13:41
ممنون استاد زنده باشید