حال از رخ مهتاب می گیری
تا می رسی بر من شبانگهان
هفت آسمان محو نگاه توست
پر نور می تابی ولی پنهان
پنهان شدم در نیمه ای تاریک
پیدا کن این گمگشته ی خاموش
تو باختی شرط محبت را
یادم شد از یادت فراموش
زیبا ترین رازی که می ماند
در سینه ام سنگین و رمز آلود
ای داد از این راز دل خونین
می میرم از این راز خیلی زود
زود است تا باور کنی هستم
دیر است گاهی بهر برگشتن
تا کوچه ی دلدار راهی نیست
عزم وطن کن قصد دل بستن
شاید در این دنیای آشفته
باید که می بودی تو از اول
اینگونه حالم می گرفتی تا
گل بوته ی شعرم شود جنگل
کشتی مرا در عصر یخبندان
احساس را در کوچه ی تردید
خشکید این ته مانده ی جاری
خشکیده تر از گریه ی خورشید
جان و جهان و سرو رعنائی
یک ادعای کهنه و مطرود
بعد از درود و حال بارانی
از اصفهان سوی شما بدرود
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 24 شهریور 1401 09:56
سلام ودرود