زمستان
..........
حالا دراین هوای زمستان مرگزا
چیزی جز انجماد نیاید به چشم ها
برگی بجا نمانده براندام شاخسار
..............چه صحرا چه کوهسار
بربادرفت سبزی و لطف وصفای دشت
ازیاد رفت شادی و شور و نشاط وگشت
کوشاخ آرزوکه بچینی گلی از آن
کو نکهت محبت بارد به رهگذر
دربند انجماد زمستان
دلها اگر نه سنگی است از مهر عاری اند
چون برگهای مرده ی افتاده از درخت
ازهم فراری اند....
هردم رسد به گوش
ازتند باد هرزه و طوفان پر خروش
واز قعر باغها
فریاد چندش آورو تلخ کلاغها
آزرده میشود دل و
افسرده می شود روان
باری چگونه از گل نامی توان گرفت
هرگز نمی توان که زبلبل نشان گرفت
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
حسن کریمی 12 بهمن 1395 17:47
سلام عرض ادب جناب انصاری سروده نغزیست لذت بردیم درپناه دوست
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 12 بهمن 1395 21:15
سلام بزرگوار
سپاس که مرا مورد تفقد و مهرتان قرار داده اید
حق نگهدارتان باد.
علیرضا خسروی 13 بهمن 1395 21:44
درودها بزرگوار
علی معصومی 27 اردیبهشت 1399 17:09
☆☆☆☆☆