نگاه کن که اسیرم، اسیر تنهایی
قسم به شعر، ندیدم نظیرِ تنهایی
من و هجومِ غزل ها و بی کسی در باد
غروب زخمی شهر و مسیر تنهایی
همیشه طرحِ نگاهم، سیاه می افتاد
همیشه چشم و دلم بود، گیرِ تنهایی
امیر کشور دَردم که در مقابل دل
دوباره تکیه زدم بر سریرِ تنهایی
بهار، پُشتِ نفس های شهر می پوسید
و سوخت خاطره ها در کویر تنهایی
فرار می کنم و آسمان به دنبالم
نشسته بر پَر و بالم، حریر تنهایی
کنار نَعش من امشب، قشنگ می رقصی!!
به نغمه های طربناکِ پیر تنهایی
هزار بار پریدم... نرفته افتادم
نگاه کن که منم، سر به زیرِ تنهایی
امیروحیدی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
محمد جوکار 07 امرداد 1395 01:49
" نگاه کن که اسیرم، اسیر تنهایی"
دلم گرفته امان از نفیر تنهایی
بدون چتر بدیدار تو آمده ام
و قطره های نگاهم سفیر تنهایی
میان واژه های غزل سیل غم جاریست
بروی نعش من امشب حریر تنهایی .... بداهه
درودت باد جناب وحیدی عزیز
غزلی نغز و دلنشین و الهام برانگیز از احساس سرشارتان خواندم و بداهه ای ناچیز بر احساسم نشست که با مهر تقدیمتان نمودم
قلمتان ماندگار و مهرتان پایدار
حمیدرضا عبدلی 07 امرداد 1395 03:48
با سلام جناب وحیدی بسیار عالی
علی ملک حسینی 07 امرداد 1395 08:23
درود فراوان بر شما...بسیار عالی
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 08 امرداد 1395 12:07
سلام
ازشعر زیبا و فاخر شما لذت بردم .
برقرار باشید .