دیوانه ای را می شناسم که با پاهای بسته،
آسمان ها را متر می کند
شب ها، سَبَد خالی اش را بر می دارد،
ماه را به گیسوانش می بندد و
ستاره ها را دست چین می کند...
دیوانه ای که تمام الاکلنگ های شهر
ازپایین کشیدنش، می هراسند و
گلوله ها، راهِ پیشانی اش را گُم می کنند...
دیوانه ای که دست هایش را به پروانه های شهر،
بخشیده بود...
آری... من دیوانه ای را می شناسم که
دریا را شبیه چشم های زنی کشیده بود که
سخت می خندید!!...
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 3
میرعبدالله بدر ( قریشی) 30 اردیبهشت 1396 10:36
سلام و درود بر شما
زیبا سرودید
زهرا نادری بالسین شریف آبادی 08 خرداد 1396 21:12
درود بر بلندای اندیشه وژرفای احساستان
رقص قلمتلن سرمد
محمد مولوی 09 امرداد 1402 13:30
درود برشما
زادروزتان مبارک شاعر گرانقدر