این همه مغز مریض و منِ تب دار چرا؟
این همه روح نحیف و تنِ بیمار چرا؟
جذبه ی چشم تو اقا شوکت اهل دل است
منِ بیچاره ی نازک دل بی یار چرا؟
جان به لب آمده چون مرد مگر ناز کند؟
رک بگو حرف دلت اینهمه پندار چرا؟
من که خواهان توام حضرت عاشق جانم
رفته ای فکر چرا ؟ گفته ی بودار چرا؟
چشم تو ایینه یک جهان؛زیبایی است
تو که حاکمی به دل ،ظلم به سردار چرا؟
من که لیلا شده ام در این جهان بی صدا
کاش مجنون بشوی؛زهره ی غم دار چرا؟
دلِ دلتنگ من از شبهه ی عشق تو چرا سیر شده
جان هم اکنون به فدایت؛لحظه ی دیدار چرا؟
بار الها این دل عاشق؛ندا را وام دار
این همه تنهاییِ من در شبِ بیدار چرا؟
#ندا_محرمی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
علی معصومی 11 اردیبهشت 1399 14:56