در دلم می شود آشوب
وقتی می کند خورشید غروب ،
زمستان می وزد بر برکه ها
می کند سرما در بُغضم رسوب
من می مانم و فردائی نگران
کویری که نمی بارد بر آن باران
حکایتی که هی میشود تکرار
در این شب تاریک بی کران
می میرند یک به یک ستاره ها
می ریزد اشک از چشم نگاره ها
تاریخ می نویسد آنچه را که می بیند
بر روی سنگ در کُنج هزاره ها
نمی رود حتی یک چوب خشک از یاد
می شوند محاکمه ، همه در بازی اعداد
می رسد عاقبت عدالت از راه
می ریزند برگ های زرد در وزش باد
می بینم اندوه را در رخسار خسته ات
نمی نشانی لبخند بر آن لبان بسته ات
اینجاست که میکنم از یادت عبور
می نشینم چون تیر ، بر قلب شکسته ات
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5