در روزگار جوانی درون شهر
با چشم قله ای عظیم و سترگی نشانه بود
فصلی زیاد و قرن پیاپی که دیده بود
سرما و برف و باد و تگرگش همیشه بود
دردی بزرگ سینه آن را گرفته بود
بغضی حزین در بن او جا تنیده بود
از دور دست هر که قامت ان را نظاره کرد
از صبح تا غروب ،ان سمبل غرور و بلندی به یاد داشت
اما ز زخمهای عبور زمانه ها آتشفشان سینه او پر ز دود بود
از دامنه تا ارتفاع قله آن آه حسرت است
با این همه از آن زمان به این زمانه نشانی ز عبرت است
با این همه نشانه ای ز غرور و ز غیرت است
دانم که سنگ سمبل سختی و قدمت است
اما درون سینه آن از هجوم درد ،گهواره ای ز آذر و آن کوه رخوت است
قلبی درون سینه سنگ است عجب مدار
دایم درون رگش خون آتش است.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 05 آبان 1400 09:48
!درود