رضا کاظم زاده شاعر تبریزی

آقای "رضا کاظم‌زاده نوبریان" شاعر آذری، زاده‌ی دی ماه ۱۳۶۸ خورشیدی، در تبریز است.
ایشان لیسانس مدیریت دارند و تاکنون دو کتاب زیر را چاپ و منتشر کرده است:
- آغوش خالی
- جادوی خیال


▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
این روزها خاموشِ خاموشم
این روزها با من خیالی نیست
آشفته‌ام در ذهن خود اما
این روزها من را مجالی نیست
***
چشمان خود را گاه می‌بندم
در زیر باران سرد و سنگینم
در خاطرات تلخ دیروزم
بعد از تو را پاییز می‌بینم
***
بعد از تو دیگر دُورِ تکرار است
بیدار و خواب و نان و آب و مرگ
بعد از تو می‌میرد تمام من
بورانِ سرد و‌ شاخه‌ای بی‌برگ
***
این ساز از آینده می‌گوید
تَک دانه‌ای تقدیر در من رُست
روزی مرا فریاد خواهی زد
این انعکاس شعر من در توست.


(۲)
[آواز مرگ]
خطی سیاه و ممتدم اکنون
نقطه به نقطه غرق تقدیرم
این روزها حالم خراب است و
این روزها انگار می‌میرم
***
چیزی درون سینه می‌سوزد
این شعله‌ها را نیست پایانی
می‌سوزم و لب بر نمی‌تابم
این سوختن‌ها را چه درمانی؟
***
آشفته‌ی افکار نامعلوم
دیوانه‌ی بسته به زنجیرم
این روزها بَبری پُر از زخمم
با هرچه هست و نیست درگیرم
***
شمشیر بر آتش کشیدم من
رقصیدن من را تماشا کن
این قو اگر چه آخر خط است
آواز مرگش را تو حاشا کن
***
گویند گر عاشق شود مجنون
در آینه خود را نمی‌بیند
ای ساز می‌دانی که تقدیر است
گاهی قلم زیبا نمی‌چیند.


(۳)
[من و شعرم]
دست بردم به ذهن خود آخِر
زیر و رویش پر از کلام است او
منسجم، گاه هم پراکنده
آیه‌ی درد ازدحام است او
***
شیوه‌ای کَج برای راه درست
خُلقِ یک آدم پر از تردید
انسجام یقین و انکار است
متحد، نه، که بی‌دوام است او
***
یک قلم روی کاغذ اما نه
یک نگه بر کلام پُر تکرار
یک نفس می‌رود نمی‌آید
عاشق اما خیال خام است او
***
زیر چنگال سخت دوران است
گیر در میله‌های زندان است
آشنای غریب رندان است
ولی از ابتدا غلام است او
***
هرچه می‌داند و نمی‌داند
عملش با دلش نمی‌خواند
توی ذهنش کمی پریشان است
پای بسته درون دام است او
***
ذهن خود را به روی بوم کشید
شکل قَصری بسان روم کشید
ولی آنجا کسی کنارش نیست
قیصر اما که بی‌مقام است او
***
شعر شد تا که جان بگیرد باز
قدرت جاودان بگیرد باز
صحنه را در عنان بگیرد باز
حال در زمره‌ی امام است او
***
گوش جان بر نوای جان بدهید
از خود و دردهایتان برهید
به همه عشق را نشان بدهید
زندگی را چنین به کام است او.


(۴)
[همسفر]
من نگاهم به در است
آشنایی پیِ افکارم نیست
و پریشان خیال خودمم
زندگی ساده ولی دلگیر است
کاش می‌شد با هم
به گلستان برویم
نان و ریحان بخوریم
و کمی سعدی را
چای مهمان بکنیم
کاش می‌شد با هم
بوستان هم برویم
سعدی این بار مرا می‌خواند
دو سه خط شعر مرا مهمان کن
گوش من تشنه‌ی اشعار شماست
دل من می‌گیرد
اگر از شعر و غزل دور شوم
تشنه‌ی اشعارم
تشنه‌ی زیبایی
در پیِ تصویرم
تشنه‌ی نقاشی
تشنه‌ی دیدن یک قایق روی آبم
که مرا دور کند از همه‌ی زشتی‌ها
کاش می‌شد که تو هم همسفر من باشی
کاش می‌شد برویم.


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 53 نفر 72 بار خواندند
محمد مولوی (22 /11/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا