هر شب به شانه میزنی گیسوی خود را
می گیرد از عطر تنت گل بوی خود را
محو تماشای تو شد موجی که برخاست
ساحل به قایق می زند پهلوی خود را
در قعر چشمت جا نماز عشق باز است
محراب باید خم کند زانوی خود را
در سفره ی پُر رونق جشن زلیخا
دستان یوسف می بُرد چاقوی خود را
من قصه ی خود را نوشتم روی دفتر
اما مدادم خم نکرد ابروی خود را
گم می شوم در بین موهای تو وقتی
هر شب به شانه می زنی گیسوی خود را
روح اله دنیادیده حور (عرفان)
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 02 اسفند 1401 18:00
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید