میهمان توام
دهان را بسته ام
چشمانم از گناه
گوشم نمی شنود
همهء فکرم و ذکرم تویی
معبود من
جز تو نمی خواهم
آمده ام به میهمانی ات
این میهمانی چرا اینقدر زمانش کوتاه است
نمی خواهم تمام شود
زیبای من
صاحب خانه ای مثل تو
مگر مهمانش را بیرون می کند
مگر از مهمانش سیر می شود
مگر مهمان چه می خواهد که تمامش میکنی؟
صدایم کردی و آرام گفتی :
هر چقدر که دلت می خواهد بمان
اگر همه رفتند
تو بمان
دهانت،
چشمانت ،
گوشهایت ،
کارهایت
همه جوارحت
در میهمانی بمانند
تو همه عمرت میهمان منی...
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
عباس ذوالفقاری 07 خرداد 1399 01:20
سلام..وقت بخیر...شعرتان با حس است و زبان خوبی دارد اما خلق و کشف جدیدی در ان دیده نمیشود...مرا به بزرگی
خود ببخشید