ساعت سر سطر نمى آید

.
فانوس دارد می لرزد از باد درز شده در اتاق. خُلِ هوای پاییزم. بارانِ ریخته در حیاط، هولکرده پیِ چاهَست.
سایه ی آدمیزاد را از روی گُل سرخِ پلاستیکی کنار می کشم.
زخمِ گُلِ پلاستیکی چرک کرده است.
صدای سوتِ قطار می آید. نوار گیر می کند.
جمله ام تمام شده. ساعت، سَرِ سطر نمی آید.
از قلبِ اعدامی جوخه می چکد.
گورستان رنگ رنگ است وُ مرده ها یکی از یکی خوش تیپ تر. همه ی مرده ها پیپ می کشند.
شبِ خطرناکِ خنکی ست وُ من، خِنگِ خوابی ام که کِرم افتاده بِهِش.
من توی خوابِ کِرم خورده امتحانِ فلسفه دارم؛ مشغولِ شرحِ غارِ مُثُلَم. پشتِ سَرَم حیاط همسایه تابستان دارد؛ بچه ها سرگرمِ سایه بازی اند...
صبح، لُختىْ پوشیده است وُ لَخته می شود رویِ پنجره ی به عمد بسته شده. عکسِ قوزی از کُنجاکُنج حیاط معلوم است شبیه تقطیعِ شعرهای بی وزن می خندد رو به توالتِ متروک.
وَ من حالا تنها تابِ رنگ های خاکستری را دارم؛ تابِ فصل هایِ خاکستری؛ تابِ ساعت های خاکستری...
ساعت ها کج کج جلو می آیند. فاضلاب های مدینه ی فاضله گرفته. بویِ حُزن، زنِ پولدارِ آبستن را به هوس انداخته است.
و حالا مدتى ست که تابستان به فانوس من رسیده است. پشه ای را می کُشم. ملخی که روی یک پا راه می رود پشه را می بَرد.

#احمد_آذرکمان
فشافویه
بیست و یک مهرِ هزار و چهارصد

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 46 نفر 70 بار خواندند
احمد آذرکمان (28 /07/ 1400)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا