کاش می شد از مَلَک الشُعرایِ بهار بپرسم به تنِ گنبدِ گیتی ، یک برفِ نازک و تورتوری بیش تر می آید یا یک برفِ ضخیم و قَطور ؟ ... ـ هر چند می دانم یک روز ، یِک برف نُوبار ، بی مقدمه می آید و شرمگاهِ خورشید را تا به اَبد می پوشاند ... ـ
خُب حالا سکوت کن بگذار آن نقاش ، کُنتِراستِ آن پیشابِ زرد رنگ را روی سپیدی هایِ آن برفِ کهنه در بیاورد ؛ همان برف کهنه ای که ضرب الاَجَلی می بارید ... ـ
بیا . بیا اصلاَ به چیزی فکر نکنیم و فقط برفِ پالتویِ خیالمان را روبه روی آتشی که با اشیایِ بیهوده گرم و روشن است بتِکانیم ... ـ
احمد_آذرکمان . بیستم آبان سال ؟ ـ