دن کیشوت بندری

صبح یکی از روزهای گرم تابستون بندر با سردردی که داشتم از خواب بیدار شدم حوصله هیچ کاری رو نداشتم بی حوصله گی از قیافم می بارید تا اینکه کتابی قدیمی توی طاقچه خونه نظرمو جلب کرد.
اسم این کتاب دن کیشوت بود صفحات اول کتاب رو که خوندم کنجکاویم بیشتر و بیشتر شد تا این که فهمیدم به آخر کتاب رسیدم و هوا داره تاریک میشه .
دن کیشوت قهرمان داستان با فروختن دارو ندارش کتاب می خرید و میخوند و اینقدر جذب محتوای کتاب ها می شه که خودشو در ظاهر قهرمان داستانهای کتاب در میاره و با خریدن زره کهنه و نیزه با اسبی لنگ دست به ماجراجویی های جالبی می زنه .
نمیدونم چرا توی ذهنم شخصیت دن کیشوت برام خیلی آشنا به نظر میومد مثل این بود که خیلی وقته می شناسمش و اونو بارها دیدم .
تو همین فکر و خیال بودم که زنگ در خونمونو زدند با بی حوصلگی در خونه رو باز کردم علی یکی از دوستای صمیمی و همکلاسیم پشت در بود توی دستاش یه چوب ماهیگیری بود که از چوب خشک در خت خرما درست کرده بود
علی با دیدن من با ذوق خاصی که تو صداش بود گفت فردا صبح میای بریم ماهیگیری ؟؟؟
منم با تعجب بهش گفتم بریم ماهیگیری!!!
علی برگشت وبا ناراحتی گفت خب اگه نمیای با یکی دیگه میرم
من که از بیکاری حوصلم سر رفته بود و نمی خواستم این فرصت رو از دست بدم
گفتم باشه میام فردا صبح ساعت 9بیا بریم
اینطوری شد که فردا راهی شدیم و رفتیم به سمت دریا توی مسیر راه هنوز فکر دن کیشوت توی سرم بود که یکدفعه مثه کسی که گنج پیدا کرده باشه دادزدم پیدا کردم!!! پیدا کردم!!!
علی که از تعجب دهنش باز شده بود گفت دیونه شدی چی پیدا کردی ؟؟؟؟
گفتم دن کیشوت بندری رو پیدا کردم
علی که عصبانیت تو چشماش موج میزد گفت حتما دیشب اجنه سراغت اومدن و دیونه شدی!!!
دن کیشوت بندری کسی نبود جز ملا احمد یا پدر دریا ، پدر دریا مرد سبزه رو با صورتی استخونی و تقریبا 65 سال سن داشت که همیشه با یه دوچرخه قدیمی رالی این طرف و اون طرفه میرفت و از بچگی با صید ماهی زندگیشو می چرخونه بهمین خاطر پدر دریا صداش می کردند
تو خیال من دوچرخش حکم اسب و چوب ماهی گیریش نماد نیزه دن کیشوت رو داشت تو همین فکر و خیال بودم که به دریا رسیدیم و با صدای علی که می گفت از این فکر وخیال بیا بیرون زود باش بریم طعمه جمع کنیم واسه صید ماهی
خودمو جمع و جور کردم و شروع کردم به کندن ساحل برای پیدا کردن کرمهای کوچیک تا بعنوان طعمه برای ماهیگیری از اونا استفاده کنیم
طعمه ها که آماده شد آروم آروم رفتیم توی آب دریا و قلاب رو رها کردیم توی آب دقایق می گذشت و از ماهی خبری نبود از دور به فاصله صد متر مردی رو دیدیم که داره تند تند ماهی می گیره و سبد ش داره پر می شه از ماهی های ریز و درشت با ناراحتی گفتم بهتره بریم اونجا که اون مرد داره ماهی می گیره شاید اونجا بتونیم چند تا ماهی بگیریم
نزدیک که رفتیم فهمیدیم اون مرد کسی نیست جز پدر دریا با دیدن صورتش چهره دن کیشوت توی ذهنم مجسم شد همون صورت لاغر و خشک و ماجراجو با این تفاوت که دن کیشوت کتاب ،درختها رو به شکل اژدها میدیدی ولی پدر دریا تو فکر شکار ماهی بود
یه ساعتی که گذشت من وعلی باهم دو دونه ماهی گرفته بودیم ولی اون پیر مرد ماجراجو سبدشو پر کرده بود از ماهی های ریز و درشت
علی با ناراحتی گفت می بینی تو رو خدا اون چقدر ماهی گرفته ولی خودمون تقریبا هیچ!!!!
من که ناراحتی علی رو دیده بودم با شیطنت گفتم حتما یه رازی تو کارش هست علی با صدای بلند خندید و گفت رفتی تو رمز و راز چه رازی بابا چه کشکی این پیرمرد از بچگی کارش همینه
در حال بحث و جدل با علی بودم که دیدم پدر دریا همون پیرمرد ماهیگیر وسایلشو جمع کرد و از دریا اومد بیرون سبد شو که پر از ماهی شده بود به ترک دو چرخش بست و رفت ما هم با رفتن اون از سر کنجکاوی بدنباش راه افتادیم
نزدیک خیابون اصلی پیرمرد سبدشو زمین گذاشت و ماهی هارو برای فروش در معرض دید عابرین قرار داد و با صدای بلند می گفت ماهی ماهی تازه ،ارزون ،بیا ببر
این کار هر روزش بود چون از این راه امرار معاش می کرد و خرج و مخارج خانوادشو در میاورد
برگشتم به علی گفتم بهتر بریم ازش بپرسیم چطوری تونسته این همه ماهی بگیر ه شاید رازشو به ما هم بگه
علی هم گفت فکر بدی نیست بریم بپرسیم رفتیم وسلام کردیم پیر مرد که آفتاب اذیتش می کرد با کمی مکث گفت علیک سلام ماهی می خواید ؟؟؟
علی با زرنگی گفت عمو چه ماهی های درشتی گرفتید عجب قلیه ماهی میشه با اینا درست کرد
پیر مرد در جواب علی گفت خداروشکر صید خوبی بود دریا خیلی با سخاوته همیشه به من لطف داشته ازش ممنونم
من که منتظر فرصت بودم گفتم پس چرا به ما دو دونه ماهی داد به شما این همه ؟؟؟
پیر مرد حندید و گفت این دیگه یه راز عمو!!!!!
من که از تعجب خشکم زده بود به آرومی به علی گفتم بفرما دیدی گفتم یه رازی تو کارشه
علی رو به پیر مرد کرد و گفت عمو قلاب ما خوب نبوده یا طعمه خوبی انتخاب نکردیم؟؟
پیر مرد دوباره خندید و گفت دوست دارید رازمو بگم شما هم بدونید؟؟؟
من و علی همزمان با هم گفتیم بله بله دوست داریم
پیر مرد نگاهی به دور دست کرد و آهی کشید و گفت
زمانی که بچه بودم صبح زود هنوز آفتاب بیرون نزده بودقلاب ماهیگیری پدرمو برداشتم و راهی دریا شدم دریا صافه صاف بود مثه یه لیوان آب که منتظره یکی بیاد آب توشو سر بکشه
آروم آروم وارد آب شدم تا سینه توی آب رفتم طعمه رو به قلاب زدم و قلاب رو توی آب انداختم طولی نکشید احساس کردم یه چیزی به قلاب گیر کرده چوب ماهیگیری رو بالا کشیدم که از توی آب یه نوری به آسمون رفت مثه اینکه یه ستاره به قلابم گیر کرده باشه بعد که دقت کردم دیدم یه ماهی درشته نورانی هست که روی سرش یه تاج نقره ای می درخشه از ترس داشتم می مردم با خودم گفتم شاید جن یا پری باشه که خودشو به شکل ماهی در اورده ماهی رو از قلاب جدا کردم و انداختم توی آب با رها شدن ماهی در آب دریا دور و برم پر شد از نور سفید و صدای از درون آب اومد که چه آرزویی داری این بخشش تو رو چطوری جبران کنم
گنج دریا می خوای یا مروارید من که داشتم از ترس سکته می کردم گفتم من یه ماهیگیرم چیزی نمی خوام فقط بزار برم اون ماهی نورانی گفت نترس من پادشاه ماهیام تا هرقت که بخواهی بخاطر این بخششی که کردی سفره تو پر از ماهی خواهد بود
از اون روز تا حالا دریا منو دوست داره و همیشه سبدم روپر از ماهی می کنه این بود راز من بچه ها
من که خشکم زده بود به یاد توهمات دن کیشوت توی کتاب افتادم و با خودم گفتم شاید پدر دریا هم دچار توهم شده ولی شاید هم راست میگه توی همین فکر وخیال بودم که علی با ضربه ای که به بازوم زد بهم فهموند که دیر شده و باید بریم
موقع رفتن پیر مرد با لبخندی که روی لباش بود گفت این ماهی ها رو هم برای شما کنار گذاشتم این هم تحفه دریا برای شما
من از اون روز تا الان هر وقت که برای ماهیگیری به دریا میرم تو این فکرم که اگه پادشاه ماهی ها رو ببینم چی بهش بگم چی ازش بخوام!!!!

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 176 نفر 280 بار خواندند
محمد رضا درویش زاده (17 /02/ 1399)   | محبوبه دهقان (20 /02/ 1399)   | محمد مولوی (21 /03/ 1399)   | رضا کاظمی اردبیلی (27 /11/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا