آپارتاید در دهات ما

چند سال پیش در مرکز خدمات کشاورزی حومه شهر مشغول به کار بودم و طبق معمول برنامه آموزشی کشاورزی رو تنظیم می کردم
که سه جوان پوشه بدست وارد دفتر مرکز شدند.با نگاهی که سرشار از خجالت بود سلام کردند
و بعد از کمی مکث و سکوت یکی از اونا گفت ببخشید ما برای گذراندن طرح کارورزی به این مرکز معرفی شدیم می تونیم دوره کارورزی رو اینجا بگذزونیم !
منم با خونسردی گفتم به شرطی که منظم باشید و غیبت نکنید بعد از جوابی که بهشون دادم همزمان هر سه نفر به طرز خنده داری گفتند باشه باشه قبوله قبوله!!!
اسم یکیشون علی بود ،علی ساکن روستای مجاور بود و دو نفر دیگه هم ، منصور و احمد بودند که در روستایی بنام چاهستان زندگی می کردن .
زمانی که مدارک رو بررسی می کردم احمد با صدای کلفت و مردونش گفت ببخشید حالا باید چه کاری انجام بدیم ؟
با نگاهی به سمت پنجره و حیاط مرکز گفتم برای شروع کار باغچه توی حیاط رو بیل بزنید و برای کاشت سبزی آماده کنید نیم نگاهی بهم کردند و بیل بدست رفتند .
از اون روز کارورزی شروع شد روزها پشت سرهم می گذشت کارها و مهارتهای عملی مثل تنظیم سمپاشها ،شخم با تراکتور ،و سم شناسی و دفع آفات و سایر امور کشاورزی رو به این سه نفر آموزش می دادم .
تا اینکه کم کم به آخر دوره نزدیک می شدیم به همین خاطر زمان آزمون رو مشخص کردم و قرار شد در روز مشخص شده برای امتحان در مرکز حاضر بشن
روز آزمون فرا رسید ولی از سه نفر دو نفرشون اومده بودند و از احمد خبری نبود از منصور پرسیدم احمد کجاست چرا امروز نیومده ؟؟؟
منصور سرشو پایین انداخته بودو حرف نمی زد حالم بد بود سردرد عجیبی داشتم با صدای بلند تر از قبل گفتم حرف بزن پسر بگو چی شده ؟؟؟
بلا خره منصور با ناراحتی و بغضی که تو صداش بود گفت احمد حالش خوب نیست بد جوری کتک خورده دست و پاش هم شکسته .
با ناراحتی گفتم خوب علتش چی بوده کی اونو به این روز انداخته ؟؟
منصور دوباره به آرومی گفت احمد چند وقتی هست که عاشق و دلباخته دختر حاجی غلامحسین شده هر چقدر نصیحتش کردیم گوش نکرد تا اینکه این بلا سرش اومد !
با عصبانیت گفتم پس مزاحم دختر مردم شده !!!!!
علی که تا اون لحظه ساکت بود با دیدن عصبانیت من با قیافه ای حق به جانب گفت نه اینطور نیست احمد رسما از دختر حاجی برای ازدواج خواستگاری کرده بود ولی پسرای حاجی بد جور کتکش زدن.
من که کلافه شده بودم گفتم یعنی چه ؟
مگه هر کس بخواد بره خواستگاری کتکش می زنن !!!! این دیگه چه رسمیه !!!!!
علی در جواب سوال من گفت متاسفانه در روستای چاهستان هنوز اختلافات قومی و نژادی وجود داره اینطور که مردم می گن احمد از طایفه سیاه هاست و دختره از طایفه سفید ها ، سفید ها با سیاه ها ازدواج نمیکنن !!!
من که از تعجب خشکم زده بود با ناراحتی گفتم احمد که خیلی هم خوش قیافه ست
منصور با نا امیدی گفت ببخشید آقا سیاهی و سیاه بودن در روستای ما به رنگ پوست و ظاهر نیست به خون و رگ و ریشه ست مردم روستا میگن اجداد احمد سیاه بودن و از طایفه سیاه ها محسوب می شه
با حرفی که منصور زد بیاد آپارتاید و آفریقای جنوبی افتادم با خودم گفتم تو این دوره زمونه این طرز فکر واقعا جای تعجب داره!!!!!
با خودم کلنجار می رفتم که علی برای اینکه قضیه رو بیشتر روشن کنه گفت حتی محله سیاه ها از سفید ها جداست !!!!!
بعد از مشخص شدن ماجرا قرار گذاشتیم من و علی و منصور برای عیادت احمد بریم روستای چاهستان ،روز بعد راهی چاهستان شدیم همینطور که علی گفته بود
خونه احمد در محله سیاه ها بود و تنها مسیر یک رودخونه فصلی محله سیاه ها رو از سفید ها جدا می کرد.
نزدیکی های خونه احمد که رسیدیم پدر احمد که از اومدن ما با خبر بود وانتظار مارو می کشید با دیدن ما خوشحال شد و با تعارف و احترام مارو به داخل خونه راهنمایی کرد .
با دیدن وضعیت احمد که روی تخت خواب دراز کشیده بود خیلی ناراحت شدم دماغش شده بود مثل گوجه بندر چشمش مثل بادمجون بم و سر و کله شم مثل هندوانه جیرفت دست و پاهاشم بد جور شکسته بود
و گچ گرفته بودند
اونایی که به عیادتش اومده بودند هر کدوم برای یادگاری رو گچ دست و پاش جمله ای نوشته بودند
یکی نوشته بود مجنون زمانه ،جای دیگه نوشته بودند خود کرده را تدبیر نیست جای دیگه این جمله به چشم می خورد ای سیاه خر!!!
در حال خوندن جملات بودم که احمد با دردی که توی صداش بود گفت بد نیست شما هم یک یادگاری بنویسید
منم بخاطر اینکه روحیه احمد عوض بشه خودکار و برداشتم و روی گچ دستش نوشتم زنده باد ماندلا !!!!!
از اون روز به بعد همه اهل روستا احمد رو احمد ماندلا صدا می زنن !!!!
بعد از نیم ساعتی حرف زدن با احمد و خانوادش خداحافظی کردیم در حال بیرون اومدن از خونه بودیم که با صحنه عجیبی روبرو شدیم
مرد و زن پیر و جوان با عجله به سمت مسجد در حرکت بودند با کنجکاوی به منصور که بچه اون روستا بودم گفتم دیگه چه خبره
نکنه بازم دعوا و کتک کاری شده منصور دستی به موهاش کشید و گفت احتما لا جلسه و یا مراسم مهمی قراره برگزار بشه
ولی عجیب اینجاست که سیاه ها هم دارن میرن سمت مسجد بهتره بریم ببینیم اونجا چه خبره ؟؟
به نزدیکی های مسجد که رسیدیم آقای حسینی رو دیدم
بعد ازسلام و احوالپرسی گفتم آقای حسینی امروز اینجا چه خبره ؟
چرا این همه آدم رو اینجا جمع کردین ؟
آقای حسینی هم با غروری که تو چشماش موج می زد با افتخار گفت
امروز قراره شورای روستای رو تعیین کنیم آقای بخشدار هم دارن میان ولی نمیدونم چرا دیر کردن!!!
از صبحت های آقای حسینی فهمیدم که چرا سیاه و سفید دارن از هم سبقت می گیرن و همه در مسجد جمع شدن
هر کدومشون می خوان مدیریت شورا رو به دست بگیرن و به قدرت برسن
تو همین فکرا بودم که با فشار جمعیت وارد مسجد شدیم جا به جای مسجد پر شده بود از مردم روستا
البته به گفته منصور سفید ها و سیاه ها جدا و دور از هم نشسته بودن.
ما هم یه گوشه دنجی پیدا کردیم و نشستیم نگاهم به مردم بود که یک نفر از میان جمعیت داد زد پس کی این جلسه شروع می شه ما کار و زندگی داریم ؟؟
قیافه آقای حسینی خیلی دیدنی بود سرشار از استرس بود یه چشمش به ساعت بود و چشم دیگش به در مسجد،آقای بخشدارخیلی دیر کرده بود!
صدای اعتراض مردم داشت بلند و بلند تر می شد
تا اینکه از بلند گوی مسجد اعلام کردند تا زمان برگزاری انتخابات شورا و رسیدن آقای بخشداراز طریق سینما سیارفیلم پخش میشه
فیلمی که انتخاب کرده بودنددر خصوص اثرات حشکسالی بر کشاورزی بود
با نمایش فیلم سر و صدا ها و اعتراض مردم تموم شد و همه چشم ها برای دیدن فیلم به پرده نمایش خیره شده بود
مردم سخت مجذوب فیلم شده بودن تا زمانی که فیلم به نقش تخریبی انسان در طبیعت اشاره کرد
که ناگهان یکی از وسط جمعیت سفید ها داد زد وگفت واقعا درسته نحسی بعضیا این روستا رو برداشته بخاطر همینه که چند ساله که از بارون خبری نیست
این حرف مثل بمب عمل کرد و داد جمعیت سیاه ها رو در اورد .
کار به جایی رسید که آقای حسینی و همکاراش وارد معرکه شدند و با سلام و صلوات مردم رو آروم کردند
بعد از دقایقی دوباره نمایش فیلم ادامه پیدا کرد و گوینده فیلم برای رفع مشکل خشکسالی مردم رو به مشارکت و همدلی و اجرای طرحهای آبخیزداری دعوت می کرد
که دوباره ولی این بار از قسمت جمعیت سیاه هاصدای بلند شد که مگه میشه با وجود این آدمای طماع و خودخواه کاری رو تو این روستا انجام داد
با این حرف دوباره بحث و جدل بالا گرفت دیگه کاری از دست آقای حسینی برنیومد
و تمام جمعیت از مسجد بیرون رفتن و متفرق شدن و در کل برگزاری انتخابات شورای روستا منتفی شد هنوز هم آقای بخشدار نیومده بود
آقای حسینی هم رو به قبله نشسته بود و سویچ ماشینشو توی سوراخ گوشش فرو می کرد !!!!!
از این ماجرا سالها گذشته ولی جالب اینجاست که بدونید در حال حاضر رئیس شورای روستا کسی نیست جز احمد ماندلا !!!!!!

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 176 نفر 2860 بار خواندند
محمد عالمی (24 /02/ 1399)   | محمد رضا درویش زاده (24 /02/ 1399)   | محمد مولوی (25 /06/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا