پدرم مسلمان بود و مادرم نیز

پدرم مسلمان بود و مادرم نیز..‌.

پدر پدر بزرگ پدرم نیز مسلمان بودند
و من مسلمان زاده شدم فرصت اینکه کتابی بخوانم در باره ی دینی دیگر تحقیق و تفحص کنم نداشتم . وقتی متولد شدم در گوش راستم اذان مسلمین را خواندند و نامم را ” محمد” گذاشتند .
کلاس پنجم ابتدایی را دوساله با یک نمره ارفاق قبول شدم و تابستان آن سال برای کار کردن آمدم تهران ” تهران بزرگ” تهران همیشه بزرگ !
چهارده ساله بودم سه تا شغل عوض کرده بودم و در شغل سومی ماندم . در آن موقع هنوز هشتگ کودک کار یا کودکان کار ” ترند” نشده بود و معنا و مفهومی نداشت . چهار سال بعد از ترک تحصیل دوره راهنمایی را با اجازه صاحب کارم در دبیرستان شبانه نام نویسی کردم و ادامه دادم .
محل کارم لاله زارنو بود خانه مان خیابان سعدی شمالی بود وقتی وقت ناهار به خانه می آمدم اذان ظهر را از گلدسته های مسجد قائم خیابان سعدی بالاتر از چارراه سید علی پخش می شد و من می شنیدم یک حس روحانی به من دست می داد موهای دستانم سیخ و در وجودم یه حس خنکی احساس می کردم .

#محمد_مولوی
کوتاه نوشت

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 101 نفر 235 بار خواندند
محمد مولوی (13 /02/ 1400)   | علی معصومی (17 /02/ 1400)   |

نظر 1

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا