پسر بچه ای که لکنت زبان داشت ! هرگز نتوانست حرف دلش را بزند .مقدمه

پسر بچه ای که لکنت زبان داشت !
نتوانست هرگز حرف دلش را بزند

هشت سالم بود امروز می گویند
کودک پیش فعال !
خانه ای داشتیم باغ ، با پانزده اتاق و هشتی و چندین انبار آذوقه پدر بزرگ ام کشاورزی وسیعی داشت با 14 خانه ی دیگر از نظر وسعت همسایه بودیم . دارای دو مطبخ ، سه کاهدانی ، دو طویله بزرگ جدا برای گوسفندان و گاوان و خران . همه نوع درخت میوه ی سردسیری و باغچه هایی با سبزیجات مختلف ، حاشیه باغچه ها هم ردیف گل محمدی بود مرغ و خروس و سگ و گربه ...
خانواده ی عمویم از تهران مهمان خانه ما بودند .همان روز اول من از کیف زن عمویم ”ده تومن”کش رفتم با عقل کودکی ام اسکناس را از پنجره ی اتاق انداختم توی حیاط پشتی و با خیال راحت از اتاق آمدم بیرون رفتم پول را برداشتم رفتم کوچه . با بچه های محل که من بزرگ شان بودم 4نفری رفتیم قهوه خانه ی روستا چایی مهمانشان کردم
در خانه ی خودشان قند نبود ! یک نوع شیرینی بود که می گفتند ” شیرنی” به آذری می گفتیم .
با ده تا قند یک استکان چایی را می خوردند ‌.انگاری تا حالا قند هم ندیده بودند قند ها می جویدند .

بقیه پول را از قهوه چی گرفتم آوردم در فنجانی لعابی با طرح شطرنجی آبی و قرمز رنگ در کنار جوی باغچه پنهان کردم . رفتم سراغ بازی یک ساعت بعد پدرم با فنجان و پول بر سرم آوار شد ترکه هایی از درخت گوجه سبز در دست گفت این پول را از کجا برداشتی ...و بلافاصله
نواختن ترکه ها از کمر به پایین ‌‌‌..‌.
من لام تا کام حرفی نزدم پدر می گفت و می نواخت ..‌.و فقط ناله های من بود که هفت خانه ”آن طرفتر ” می رفت ...
ومن هیچ نمی گفتم ! تا خاله ام نمی دانم چند وقت گذشت ...مرا از دست پدرم کشید بیرون
هنوز نمیدانم پدرم! چطور سخن کوتاه فهمید ...

‌‌ محمد_مولوی
بدون ویرایش !
بریده ای از مقدمه ی کتاب در دست چاپ به نام ” ترکش طلایی” هر چند می دانم این روزها دیگر کسی کمتر کتاب می خواند . کتاب ها در انبارها و در کتاب فروشی های کوچک و بزرگ در قفسه های شیک خانه ها خاک می خورند! و این یک ریسک بزرگ است ، ولی قماری نیست که ببازم .
قصه ی زندگی خودم می باشد .از شش سالگی تا بعد از اتمام خدمت مقدس سربازی است .
تا اینکه در سن چهارده سالگی متوجه شدم فقط موقع گفتن جواب های احساسی اندکی به پته پته می افتم .
با تقدیم محمد مولوی

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 392 نفر 943 بار خواندند
محمد مولوی (09 /03/ 1399)   | مسعود مدهوش (09 /03/ 1399)   | حسین یوسفی رزین (13 /03/ 1399)   |

نظر 6

  • محمد مولوی   09 خرداد 1399 18:11

    لکنت زبان داشتن !
    مگر چه عیبی دارد
    مثلا من ...
    با چشمانم تو را
    روایت می کنم .

    #محمد_مولوی

  • مسعود مدهوش   09 خرداد 1399 20:12

    درودتان گرامی applause rose

    • محمد مولوی   23 شهریور 1399 13:31

      درود و عرض ادب
      سپاسگزارم جناب دکتر مدهوش عزیز
      به مهر خواندید rose rose rose

  • محمد مولوی   10 خرداد 1399 15:21

    خاطره بازی :


    تو نمی توانی خاطراتت را رها کنی ، خاطره هم تو را رها نمی کند ؛ وسط یک شلوغی ، یک مهمانی ، با دیدن یک عکس ، شنیدن یک حرف ، میاد تو را در گیر می کند . ناگهان خیره می شوی به یک نقطه ی کور خاطره اومده رفته ! ولی تو هنوز در لحظه مانده ایی ، یهو یک دستی بر شانه ات می خوره میگه هی رفیق کجایی مثل برق گرفته ها از جا می پری و یک لبخندی می زنی ...میگی رفیق مخلصم همین جام پیش تو ...چیزی نیست رفیق !

    #محمد_مولوی

  • محمد مولوی   12 خرداد 1399 14:01

    سلام و درود برای پدرم
    پدر فراموش کرده ام
    امشب چندمین سالگرد
    رفتنت است
    همیشه یادت در دنیایم
    می درخشد
    مگر می شود فراموشت کنم
    پدرم بودی و استاد و معلمم
    پدر هرچه را که آموختی ام
    با جان و دل پذیرفتم
    و بکار بستم
    پدر دوستت دارم .
    محمد مولوی
    rose

  • محمد مولوی   12 خرداد 1399 14:15

    یورقون آتام

    اورک دولو درد و غم دی آغلاما قا گوزو م یوخ
    آتام یاتیب ایللر بویو توپرا قینا سوزوم یوخ
    آیری دوشدوم اوندان سونرا آنا یوردوم تبریزدن
    منی سسله یورقون آتام سن سیز منده دوزوم یوخ.
    قلبم پراز درد وغم است برای گریستن چشمی نیست
    پدرم سالهاست خوابیده به خاکش حرفی نیست
    جدا افتادم بعداز او از سرزمین مادریم تبریز
    صدا یم کن پدر خسته ام بی تو مرا صبری نیست.

    معصومه عبداله زاده ( تبسم)
    با درود و سپاس rose

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا