سلام دوست من
نمی دانم ...
باز این نمی دانم باز آمد وسط ...
یک حسی دارم تو را نمی دانم چه حسی نسبت به من داری
مهم نیست برایم ...ولی این را بدان که انگار صدایت را می شنوم
حست می کنم یادت در زندگیم جاریست نه می خواهم
به تملکم در آورم نه می خواهم در آغوشت کشم نه می خواهم
به وصالت باور کن هوس نیست نه برایم مهم است تو دوستم داشته باشی یا نداشته باشی
یه چیزی هست نمی توانم رهایش کنم هر قدمی که برمی دارم
یک چیزی در درونم مرا به چالش می کشد با خودم کلنجار می روم فراموش کنم
هر روز قوی تر می شود فکر کردن به تو حسی در من بوجود می آید مرا برمی انگیزد
دوست من ...
شاید مثل بیماری است که عاشق پرستارش شده است !؟ عاشق شده ام فرایندش مهم نیست .
تو جایی دست مرا نگرفته ایی
خیابانی قدم نزده ایی
نه تو بیشتر از آن چیزی در نوشته هایم خوانده ایی
نه من بیشتر از آن چیزی که در اشعارت و در نوشته هایت می دانم
من فقط این را می دانم دوستت دارم تو فکر کن هوادارت هستم همین به چه نامم تو را ”نمی دانم”
دوستدارتو محمد مولوی
نظر 1
محمد مولوی 06 تیر 1399 14:23
اصلاحیه
نامه ی عاشقانه:
سلام دوست من
نمی دانم ...
این نمی دانم باز آمد وسط خیال من
یک حسی دارم تو را نمی دانم چه حسی نسبت به من داری مهم نیست برایم ...ولی این را بدان که انگار صدایت را می شنوم حست می کنم یادت در زندگیم جاریست نه می خواهم به تملکم در آورم نه می خواهم در آغوشت کشم نه می خواهم به وصالت باور کن هوس نیست نه برایم مهم است تو دوستم داشته باشی یا نداشته باشی یه چیزی هست نمی توانم رهایش کنم هر قدمی که برمی دارم یک چیزی در درونم مرا به چالش می کشد با خودم کلنجار می روم فراموش کنم هر روز قوی تر می شود فکر کردن به تو حسی در من بوجود می آید مرا برمی انگیزد
دوست من ...
شاید مثل بیماری است که عاشق پرستارش شده است !؟ عاشق شده ام فرایندش مهم نیست .
تو جایی دست مرا نگرفته ایی
در خیابانی قدم نزده ایی
در هیچ کافه ایی .
نه تو بیشتر از آن چیزی در نوشته هایم خوانده ایی
نه من بیشتر از آن چیزی که در اشعارت و در نوشته هایت می دانم
من فقط این را می دانم دوستت دارم تو فکر کن هوادارت هستم همین به چه نامم تو را ”نمی دانم”
دوستدارتو محمد مولوی