مبادا
مبادا لفظ است
بر زبانت جاری می شود
مبادا هرگز بگویی مبادا
روز مبادا همین امروز است
مبادا دیروز بود که گذشت
نگو مبادا اگر نیآید
نگو مبادا که مرا نخواهد
نگو مبادا که دوستم نداشته باشد
نگو مبادا مرا بی تو هرگز
مبادا فردا ؤ پسِ آن فردا نیست
مبادا سخنی ؤ حرفی مانده باشد
مبادا جنس ؤ چیز نیست
مبادا اکنون است
با دهانی باز از درد
که هیچ صدایی در نمی آید
فریادی از خشم ؤ زخم ؤ جنون
آنچه خود در باورش دارد
که باشد سهم خود از این جهان
بر رگ ؤ پِیِ وجود خود می ریزد
بس دردناک ،با ناخن زخمِ
کهنه ی تنِ خویش را تازه می کند
____
داسی بجای گندمزار ، گلویی را برید ! *
محمد مولوی
* قلم به نرمی نمی چرخد
زبان در کام نمی چرخد !
تقدیم با مهر
تعداد آرا : 5 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 2
عباس ذوالفقاری 09 خرداد 1399 01:40
سلام...وقت خوش...اینکه شعرتان را به طور غیر مستقیم به فاجعه ی تالش مرتبط کرده اید عالیست و دیگر اینکه
از کلمه مبادا برای ساخت نوعی تکرار و اهنگ یاری جسته اید ستودنیست اما جسارتا دچار اطناب شده اید و شعرتان
خلق جدیدی را بوجود نیاورده ...ببخشید مرا
محمد مولوی 09 خرداد 1399 02:42
بادرو د جناب ذوالفقاری عزیز
آری بزرگوار درست می فرمایید
ما زیادی مبالغه کردیم
بقول جناب خاقانی فرمود :
چون خیمه ٔ ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب
سپاس