می روم ...
ماندنم جایز نیست ، وقتی گل می خشکد
وقتی باغ می پوسد.
از همه دل گیرم
عاقبت با این درد می میرم، که زمین بیمار است
ماندنم جایز نیست...
وقتی ابرها با زمین می جنگند
رحمت بارانم ،جاری نیست.
سبزه در خواب ترش می خشکد
تن پوش بدنم خشکیده است .
ماندنم جایز نیست...
آسمان آبی نیست ، غرق در دود و سیاهی ها رفت
تو چه کردی انسان ؟
ز پس فکر تو ، من بیزارم ،
زانکه کردار تو کرد نابودم
که زمین، آب ، هوا به فنا رفت فنا .
ماندنم جایز نیست ...
رقص دستان ترا می بینم
آنگه که تبر بر تن من می خندد،
ومن ازتو نخواهم پرسید که چرا می کوبی؟
چون ترا درکی نیست،که تبر بر تن خود میکوبی
ومن آن پیر بلوطی هستم ، مستحکم
کوبه های تبرت دردم نیست
ریشه ام در خاک است
تبر آهن تو بر تنه ام کاری نیست
تیغ نادانی تو ، تن مرا می برد
ماندنم جایز نیست ...
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 08 دی 1400 19:56
!درود
فرزاد شریف پور سولگانی 09 دی 1400 17:36
سپاس فراوان