آمدی باران شب باشی به پای اشک هام
آسمان باشی برای یک زن بی سرپناه
آمدی تا مرد باشی مرد راهش این نبود
بچّگی کردی و افتادی به راه اشتباه
توی دنیای خودم بودم رها بودی رها
اسمت آمد برد فکرم را نیاوردم دوام
خواستم تا ماندنی باشی بخندم بالبت
وقت رفتن خنده را انداختی از چشم هام
فکر باطل دوره ات کرده جدا از من ببین
خانه ای بی زائری که غم طوافت می کند
باور خوشبختی تو بعد ِمن خوابست خواب
کوه باشی پوچ بودن اعترافت می کند
دست هایت را نمی گیرد دعایت بعد این
باورت باشد نخواهد بود عشقی بینمان
می شوم باران بعد از صد نماز و صد دعا
بادروغ و با ریا خواندی نمی آیم نخوان
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 16 بهمن 1400 10:51
.مانا باشید و شاعر
سیاوش دریابار 28 شهریور 1402 13:04
دست مریزاد
بسیار زیبا بود
جاودان قلم سبزتان
مریم نصیری 19 آبان 1402 22:13
درود برشما دوستان گرامی