تقدیرچنین بود که در بندتو باشم
زندانی زندان لبخند تو باشم
در پرتو خورشید نگاهت دمادم
در سایه چشمان دلبند تو باشم
از جمع هزار قفل بر دل
شاهی به کلیددان تو باشم
زنبور نشان به غنچه ی لب
سربازی کندوی تو باشم
در اشک چکیده بهر دیده
ماهی شده ی تنگ تو باشم
قدر وقضا را قدر نیست
کز چنگ غمش دگر مفر نیست
افتاده ی مضطر به چاهش
چاره نبود بر طنابش
آتش که بیافتد به که دان
سوزد که خان وکاه دهقان
ماسه به میان صدف آن سان
از صبر غمست در غلطتان
رودی که روان شد به بیابان
خاشاک وخزنده میدهد جان
نایی که به دام نی در افتاد
فریاد ز بلبلش در افتاد
چشمی که عمود ابرویش شد
زاویه و مشق دفترش شد
تیری از مژگان گلوی یار شد
زخم کاری از گلو بر دار شد
باعروضش قافیه در گیر شد
شعر نابش خاطره بر پیر شد
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 8
امیر عاجلو 25 آبان 1399 09:51
درود و سلام موفق و مانا باشید
میثم علی یزدی 25 آبان 1399 12:49
سلام و درود خدمت جناب عاجلو ممنون از لطفتون
بهنام حیدری فخر 25 آبان 1399 12:25
درود بر شما جناب یزدی ادیب فرهیخته
بسیار زیبا و تأمل برانگیز و تاثیرگذار سرودید گرامی
در پناه حق،موفق و سربلند و پیروز باشید گرامی
میثم علی یزدی 25 آبان 1399 12:53
درود و سلام خدمت جناب حیدری بزرگوار دوستی و مصاحبت با ایشان باعث افتخار بنده است
علیرضا علیدادی شمس ابادی 26 آبان 1399 02:37
درود به شما زیباست
میثم علی یزدی 26 آبان 1399 08:46
سلام بزرگوارید دوست گرامی
کاویان هایل مقدم 26 آبان 1399 14:44
ممنون از مهمانی واژگان فاخرتان در قامت غزل مثنوی چنین ماهرانه
میثم علی یزدی 26 آبان 1399 14:47
بزرگوارید استاد گرامی شاگردی میکنم در محضرتان