می رفت واژه ای به جنون اقتدا کند
چشمان خسته را به نمی بر ملا کند
می گفت با حروف غم انگیز راز خویش
کو نقطه خروش که جان را رها کند
هر حرف می دوید سراسیمه بی صدا
تا درد واژه را به ردیفی دوا کند
اندوه می رسید به بیخ گلوی او
تردید می رسید که اندیشه ها کند
در باد می خزید غمی از سکوت او
یک ابر می رسید که با آن صفا کند
رعدی سرک کشان به خیال شکار خویش
می گشت در هوا که صدا را رها کند
اندیشه ای غریب به فرمان واژه ها
می رفت تا حکومت خود را به پا کند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 8
امیر عاجلو 04 دی 1399 17:39
سلام ودرود
عیسی اسدی 04 دی 1399 21:00
درود
منصور آفرید 04 دی 1399 18:19
درود فراوان بر شما
زیبا و زیبا
عیسی اسدی 04 دی 1399 21:01
محبت دارید
کاویان هایل مقدم 05 دی 1399 10:48
استاد در غزل سرایی هم مانند شعر نو تبحر به خرج دادید.
عیسی اسدی 05 دی 1399 17:50
بزرگوارید دوست خوبم
کمال بنا 08 دی 1399 08:53
درود ، بسیار عالی
عیسی اسدی 08 دی 1399 12:56
درود بر شما محت دارید