گذر کردم ز چشمانت، دگر میلی به آنها نیست
دلم با آن نگاهت بود، که اکنون با دل ما نیست
به صد باره دلم با توست! دلت با کیست جانانم؟
مزن چوب حراج بر خود، کین تقدیر از ما نیست
غروری داری و جسمی و یک کُنیه به همراهت
مزن آتش به جانانم که این ره، آن ره ما نیست
به جسمت گر زدی آتش، غرورت داده ای بر باد
مکن با ما چنین جانا، که اینگونه پذیرا نیست
پذیرا گشته بودم من، تو را در قلب خود جانا
چرا ویرانه کردی خانه ات را، اینکه رویا نیست
ز نیکان نام نیک ماند، مزن بر هم ز نیکانت
به شهر گر شُهره گشتی، نام را دیگر مصفا نیست
بگو با یار خود «هایلی»، قدری سخن از عشق
که تا شاید بگردد چرخش دنیا، چو بینا نیست
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 20 خرداد 1402 09:07
.مانا باشید و شاعر
کیوان هایلی 22 خرداد 1402 17:19
درودتان باد بزرگوار
سپاسگزار مهرتان