3 Stars

جان شیرین ۲

ارسال شده در تاریخ : 04 بهمن 1401 | شماره ثبت : H9423567

جان من
شیرین من
لیلای من
ناز بی همتای من

اینکه میسوزد نه هیزم  سینه ی تفدیده است
اتشی از خون تبدار دلی غمدیده  است

آب کم می آورد در پنجه ی آتش فشان
ترس دارد دیدن این صحنه ی آدم کشان

عشق من این سو نیا جزغاله میبینی فقط
عاشقی در شعله ی قتاله میبینی فقط

ماه من من خسته ام
افسرده ام
دلمرده ام
ازکمان بدبیاری تیر آرش خورده ام

چشمه های درد دارد هر کجای پیکرم
زخمی از نامرد دارد هرکجای پیکرم

مهر من محراب من
امشب به فریادم برس

می روم تا وا کنم در را به روی محرمی
آنکه امشب می گذارد روی زخمم مرهمی

دارد آیینی که جان را می برد جای دگر
می نهد ارواح را در چنگ دنیای دگر

امشب او مهمان هفت اقلیم جسم خاکی است
مرد تیرانداز میدان دیده ی چالاکی است

غنچه ی نو رسته ی تا روزها خندان من
ماهی چشم آبی همبازی چشمان من

غرق اشکم از فراق دیدن رخسار تو
تا کجا باید فرو گردد به سینه خار تو

سنگ را دیدی که من را میپرستد روز و شب؟
آب را دیدی که می چرخد به دورم با طرب؟

خاک را دیدی که همواره به من جا می دهد ؟
سر فرود آورده جنگل ریشه بالا می دهد ؟

مرغکان آوازه خوان از جمع مشتاق منند؟
آهوان در زمره زیبای عشاق منند؟

باد و باران شانه هاشان تکیه بر من میکند ؟
کینه ی خود را شتر در خاک مدفن میکند؟

این همه از معجزات صبر ایوب من است
صفحه ای از روزگاران پر آشوب من است

مهربانا دوریت کوهی غم از من ساخته
بر سرم عفریت هجران سنگها انداخته

تار خود را می تند بر چهره ام پیرانگی
ضربه ی نادیدنت کامل کند ویرانگی

مایه ی احساس من
عشق پر وسواس من
تکه ی الماس من

رفتنت افسانه می سازد ز من
شاعری دیوانه می سازد زمن
عشق را بیگانه می سازد زمن
کشوری ویرانه میسازد زمن

جان شیرین

دور باطل میزنم هربار بر گرداب درد
جنگیم اما نه در باران تیر این نبرد

می کشد بر توبره هر لحظه خاکم را غمت
فطرتم در هم شد از اخلاق تلخ و مبهمت
باز هم هر جور باشی مثل جان می خواهمت

آه ای فرمانده ی جور و جفا
حاکم مجموعه ی خوف و خفا

دست بردار از سر آزار من
کم بخشکان بوته از گلزار من

حرف رفتن میزنی امشب چرا؟
باز کردی باز این مطلب چرا؟

جان من

صحبت از پروردن نوزاد غمها می کنی
حرفهایت را پر از آیا و اما می کنی

عشق را پیچیده در جلد معما میکنی
آب را در لانه ی مخروبه ی ما میکنی

ساقه ی خم خورده ی جسمم نمی‌بینی مگر؟
روی سربرگ دلت اسمم نمی‌بینی مگر؟

از طواف چشم تو برگشتنی در کار نیست
دیگران رفتند و غیر از من ببین زوار نیست

خورده ام نسکافه ی چشم تو را هر بامداد
مردمان هم دیده اند و فرصت انکار نیست

من هنرمندانه با موی تو بازی کرده ام
در میان گیسوانت خانه سازی کرده ام

زیرشخم خشمت افتادن سزای من نبود
این همه از چشمت افتادن سزای من نبود

دامن از من می کشی تا شکوه ی چرکین کنم؟
میزنی شلاق بی مهری که من تمکین کنم؟

بهتر از این شیوه ای در جعبه ی قلبت نبود؟
جز بیابان در مسیر کعبه ی قلبت نبود؟

آسمان را ریسمان کردی که بر دارم کشی؟
تیغ چنگیزی به روی قلب بیمارم کشی؟

خانه ات آباد ای صاحبقران شهر عشق
مایه ی آرامش هفت آسمان شهر عشق

خرده گوییهای من را  زنگ تنهایی ببین
ریزش سگ واژه های فقر انشایی ببین

جرم اگر دارم فقط از عاشقی سر میزند
هرکسی عاشق نباشد حرف کمتر میزند

داستانم قصه ی داس و چمنزار دل است
یک روایت از هزاران فتنه بازار دل است

ماهی افتاده بر خاک زمستان خورده است
قلعه ای  از انفجار بمب غمها مرده است

چرخ بی اهرم به روی سنگلاخ زندگیست
حاصلش هم یک سقوط و سالها درماندگیست

پیچ رفتن را کمی شل کن مدارا کن به من
این همه در کوفتم یک لحظه در وا کن به من

من همانم آنکه روزی همزبانت بوده ام
طوطی خوش گوی دمهای نهانت بوده ام
دستچین روزگاران جوانت بوده ام
هم طراز آفتاب آسمانت بوده ام

آرام جان
روح و روان

گرگهای غصه کم کم می رسند از دورها
تا به زیر چنگ و دندان طی شود مقدورها

دوره ی دوری به فرمان تو اجرا می شود
نرم نرمک جان من هم از تنم پا می شود

شاعر از شما تقاضای نقد دارد

تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 3 از 5
ارسال ایمیل
کاربرانی که این شعر را خواندند
این شعر را 57 نفر 109 بار خواندند
امیر عاجلو (04 /11/ 1401)   | کاظم قادری (04 /11/ 1401)   | فرزانه محمدپور (04 /11/ 1401)   | محمد مولوی (05 /11/ 1401)   | علیرضا خسروی اصل (06 /11/ 1401)   | سکینه شهبازی (07 /11/ 1401)   |

رای برای این شعر
امیر عاجلو (04 /11/ 1401)  فرزانه محمدپور (04 /11/ 1401)  محمد مولوی (05 /11/ 1401)  
تعداد آرا :3


نظر 3

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا