آفتاب خداحافظی میکند،
وشمیم برگهای سرخ وباران خورده پاییزی،
پاورچین، پاورچین، از لابه لای شاخه های عریان درختان،
عطر تو را به ارمغان می آورد،
و من از پشت این پنجره غمبار ودلگیر خاطره رفتنت را به تماشا می نشینم،
دل تنگ تو ام، تو را نمی دانم،
روزگار هر لحظه تو را از من دور تر ودور تر می کرد،
آه.....
چه قدر می بایست به دنبالت می گشتم؟؟؟
چه قدر می بایست سراغت را از زمین وآسمان می گرفتم؟؟؟؟
چه قدر می بایست انتظارت را می کشیدم؟؟؟
بی قرارت بودم، وغمت بیمارم کرد،
وهیچ کس این راز را نمی داند،
و نمی خواهم باور کنم رفته ای!!
نیستی!!
و خوب میدانم باز نمی گردی،
تنها بگو چشمه اشکهایم را در کدامین آغوش بخشکانم؟ ؟؟
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 09 بهمن 1400 14:14
درود و سلام موفق و مانا باشید
نازنین نکیسا 10 بهمن 1400 07:38
عرض ادب استادگرامی
سپاسگزارم