صبح یک روزِ تماشایی پاییز
که با غُرغُرِ گوشی
نَفَسِ خواب شبم بندآمد
بعدِ یک چند
کش و قوس بلند
که به رگ های سر و کتف و دهانم دادم
شاخۀ تابش خورشید که خود را آرام
از کنار پرده
به روی نقش و نگارِ قالی انداخته بود
همۀ فکر و نگاهم را
یکباره ربود
صورتی عینِ خودم
پشت آیینه به من زُل زده بود
صبح شاداب به رویم خندید
پنجره نیم نگاهی به نگاهم انداخت
و به نرمی گذرِ چشم مرا
به تماشای تمامِ آنچه
در پسِ شیشۀ آن
در جریان بود کشاند
کوچه ای خلوت و نمناک ز بارانِ سحر
خانه ای نیمه تمام و بی در
پیر مردی ندّاف
لاغراندام و نحیف
با صدایی بی جان
در پی یافتن طالبِ رختی تازه
وانتی پر ز اثاثِ کهنه
رنگ و رو رفته تر از وانت و رانندۀ آن
وبلندگویی که ، با صدایی خش دار
همۀ اهل محلّه را
به بیداری سفارش می کرد
قسمتِ ناقصِ یک مستندی بود
که آنی به نگاهم چسبید
تازه فهمیدم خواب
لحظه های به هدر رفتۀ عمرم بوده
تازه فهمیدم ما
اگر از چشمۀ بیداری خود
هرچه قدر نوش کنیم باز کم است
هرچه به نغمۀ بیدار شدن
با وَلَع گوش کنیم باز کم است
ناگهان حسِّ نیازم به خوراک
ناخودآگاه مرا
به سوی مطبخ و یخچال کشاند
قُل قُلِ کتری و زیبایی رنگِ چایی
بوی یک بربری تازه و داغ
بوی یک تکّه پنیرِ لیقوان
بوی صبحِ تهران
بوی صبحِ ایران
بوی کمیاب و دل انگیزی بود
بوی زیبایِ صبحِ بیداری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 22 فروردین 1400 16:16
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
کاویان هایل مقدم 23 فروردین 1400 10:21