عمریست که دل واله چشمان سیاهی است
شیدایی و سرگشته و افسون نگاهی است
جز ماهِ رخِ یار، جهانش همه هیچ است
خوبان جهان در نظرش چون پر کاهی است
ایمان و یقینش همه آن طُرفه نگار است
خود خونِ دلِ زار بر این کفر گواهی است
از عقل نترسد که مدامش بخروشد:
«زین عشق، تو را عاقبت کار تباهی است»
چون عشق بیامد دگر از عقل چه حاصل
دیگر چه تفاوت که چه راهی و چه چاهی است
- من نقد وصالش ندهم پند تو گیرم
امشب چو گذشت از پیِ آن صبح پگاهی است
مِی می خورم و با لب لعلش کنم افطار
در مذهب تو گرچه چنین کار گناهی است
۳۰ فروردین ۱۴۰۰
جواد_امیرحسینی
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 31 فروردین 1400 10:15
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
علی احمدی 31 فروردین 1400 11:05
درود استاد والاقدر احسنت
نزد عاشق سخن از عاقبت کار خطاست
عشق دردی ست که درمان جراحت باشد
کاظم قادری 31 فروردین 1400 11:39
به به به به واقعن لذت بردم آفرینها بر شما باد بسیار بسیار
جواد مرادی 31 فروردین 1400 13:25
درود جناب حسینی شاعر گرانقدر
زیبا سرودید بزرگوار
کیوان هایلی 31 فروردین 1400 22:15
درودها بر شما جناب امیرحسینی بزرگوار
بسیار زیبا سرودید
کاویان هایل مقدم 01 اردیبهشت 1400 09:38
ز عقل نترسد که مدامش بخروشد:
«زین عشق، تو را عاقبت کار تباهی است»
همچون که از منصور پرسیدند عشق چیست؟ گفت دیروز ببین و امروز و فردا
دیروز او را در بند کردند، امروز بر دار و فردا سوزاندند و خاکسترش بر باد کردند
گناه او عاشقی بود....
محسن جوزچی 02 اردیبهشت 1400 01:06
پاینده باشید ،لذت بردم ،می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب ،بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند