نقاب
خسته شد ماه ز دیدارِ رخِ خویش در آب
ماهِ من از رخِ زیبات بیانداز نقاب
نیمه شب شد بگشا میکده را حضرتِ عشق!
مست کن جانِ من از گیسویِ همرنگِ شراب
این همه شرم تو را شهرهیِ آفاق نمود
شد کساد از عرقِ شرم تو بازارِ گلاب
مشکل اینجاست چه باشی چه نباشی گل من
بی نصیبم ز تو چون تشنهیِ صحرا و سراب
سنگدل! من که به خوب و بد تو ساخته ام
سهمِ من از تو شده عکسِ درونِ یک قاب؟
مانده حسرت به دلم تا که به خوابم آیی
بر ندارم من دیوانه دگر سر از خواب
مثل مهتاب که بر شاه و گدا می تابد
بر دلِ تنگِ من ای ماهِ دل افروز بتاب
#جوادامیرحسینی(مهراد)
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 27 خرداد 1401 11:30
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید