آش پختم منِ آشپز،
آشی که خودم همی خوردم
آشم عدس و نخود داشت،
کشک و لوبیا و ماست
با بیانی مملو از کذب و راست
نمکش را خودم همی سفتم
آشِ دستم را نخورده، لب سوخته،
پاره شد چرتم
روغشن بیش بود،
یک وجب، بی کم و کاست
از برایش اشرفی همی بردم
کاسه بود و آش و روغن،
از همان که میرزا، خانِ کاشی ناراست
به سالی صبر کردمی
پیاله به دهر بردمی
نذریِ آب شور و شلغم
تلخی اش را خودم همی دُردم
آش و آشپز من ، کاشی اش پورِملجم
خدائی، رحمتی بر عبدِرحمن،
او نپخته وامیخواست!
آش را در کاسه ی عتیقه می ریختم
لیک، به روغنش می آراست
وجبی روغنِ قویِ اعلی
و داغش را خودم همی سوختم
یکی آب می ریخت و
یکی چپق چاق می کرد
آن یکی قلیانِ سرگینش
به، که چه عطری دارد،...
وه، چه خوش پای گری بود
همچو مَه، که مشاطه نمی خواست
ربع قرنی نمک خورده، شکست نمکدانم را
به ناراستی اش، ... لب همی دوختم
شرح ماجرا بر انوری بردم
همه را شنید و یک غزل خواند
دامن اندر پای صبر آوردهای
پس به بیداد آستین برکردهای
همچنان فرموده ها داشت استاد
انوری خود کرده را تدبیر چیست
زهرخند و خونگری خود کردهای
راست می گفت انوری، پس
خموش گشتم و باز هم آموختم
با احترام
تقدیم به نگاه پرمهرتان
رامین خزائی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 19 امرداد 1400 09:40
!درود