بسوز ای دل، که جان افروزِ دل پرور، نمی آید
من از دیروزِ بی پایان پریشان تر، نمی آید
بِگِریَم من برایش یا برایم، من نمی دانم
ولی می دانم این اشکم زِ چشمم در نمی آید
که این خونی زِ دِل باشد وَ خوانَش آب و چشمانم
بشد سرچشمه ای جوشان که هوش از سر نمی آید
پدر یک لشگری از غم به تنهائی و من تنها
که کوهی بود پشتم، پشت در، سَروَر نمی آید
نمیدانم که من مُردَم وَ یا جانم که جانم دَر
جهان افروز فیروزم، پدر، دیگر نمی آید
به آرامی، خزائی هم ز آرامَش ضَرَع دارد
و چون یک ساغر از پیکش، شبش بنگر، نمی آید
با احترام
تقدیم به نگاه پرمهرتان
رامین خزائی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 22 بهمن 1400 00:16
لطیف و دلنشین