خنده ی نابجای تو، می برد آبروی من
صحبت ناپسند تو، زد ره گفتگوی من
مردم چشم مست تو، کرده کمین به راه دل
راهزن خیال تو، ره نبرد به کوی من
کشته هرآنچه تشنه را، چشمه ی فتنه خیز تو
برلب جویت آمدم ، تیغ تو و گلوی من
تا گل روی من تویی بر لب جوی من تویی
کبک خرد نمی کند رغبت آب جوی من
این عمل سیاه تو دست پر از گناه تو
باز رها نمی کند گردن خُلق و خوی من
گشته بهار من خزان از نفست نفس نفس
شرم چرا نمی کنی ای همه جا عدوی من
در پی شعله می رود دیده ی بی فروغ تو
خنده که موج می زند بر لب قصه گوی من
تا تو امیر این رهی در شب شوق من مهی
ره به خدا نمی برد قافله ی وضوی من
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 2
حمیدرضا عبدلی 06 تیر 1395 07:19
با سلام استاد بسیار عالی
اله یار خادمیان 06 تیر 1395 08:08
سپاسگزار از محبت شما