غرق خون شد دیده ای دل دود آهی بر نخاست
عشقبازی بر نیامد مرد راهی بر نخاست
این مسلمانی به کفرستان برید ای عاشقان
بانگیارب یاربی از خانقاهی بر نخاست
دست بر دامان عشق آرید ای صاحبدلان
از میان مهرخان چشم سیاهی بر نخاست
ننگ می آید مرا از دولت جور و جفا
تیره بختی هم به فکر دادخواهی بر نخاست
نازنینا من به رندی ساختم با درد جان
سوختن چون عاشقان از مرغ و ماهی بر نخاست
کاش بودی با توام امشب مجال توبه ای
ورنه یک دل شادمان از بی گناهی بر نخاست
من نگهبان دل خویشم رها از هر غمی
کی دلی دیدی که از غم سوخت ، آهی بر نخاست
عیب دنیا حیرت دانا ، یقین ابله است
بی یقین با صد گمان ، گردی ز راهی بر نخاست
روزگار مردم خنیاگر است این روزها
در مقام عدل چون رندان گواهی بر نخاست
صبح آزادی دمید از گوشه ی چشم افق
رو سیاه آن دل که با برق نگاهی بر نخاست
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 19 دی 1400 23:08
درود بر شما
Milad Kaviani 20 دی 1400 02:21
درودها بر شما شاعر عزیز
مراد مراغه 20 دی 1400 10:24
سلام
سروده زیبایی خواندم
برقرار باشید استاد آزادبخت عزیز و بزرگوار
سیاوش آزاد 20 دی 1400 17:35
سلام بر استاد آزادبخت به امین خان هم سلام برسانید که دلتنگشان هستم زنده باشید
حسن مصطفایی دهنوی 21 دی 1400 07:31
درودها بر شما استاد
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید
قلمتان نویسا، موفق باشید