تماشا میکنی دنیا چه کاری کرد با دردم
تعجب میکنی، در بهتِ این تقدیر، خونسردم
غمم در خنده حل شد، تا ندانی از چه می نالم
پر از اندوه و غم بودم! گمان کردی که خوشحالم
تو گردابی برایم ساختی از جنسِ تنهایی
تو کاری میکنی باور کنم مجنونِ حوایی
اگر حوا منم! آدم ترین مرِد زمانم باش
نبردی را به پا کن پیِش قلبم! قهرمانم باش
دگر شادی به سمتِ حال و احوالم نخواهد رفت
زمستان دیگر از تقویمِ امسالم نخواهد رفت
دلیلِ زیستن بودی ولی انگار می مردم
سرِ دلدادگی گاهی تو را از یاد می بردم
در این اشعارِ کم مایه نمیدانم چه میگویم
نمیدانم در این دنیا به جز دوری چه میجویم
به خط هایی که ممتد روی تصویر است میخندم
فراموشم نکن وقتی به رویت چشم میبندم
چه باید گفت! وقتی قصه ام پایان نمی گیرد
دگر دنیا برای عاشقی! تاوان نمیگیرد
تو برگشتی ولی حسم دگر مانندِ سابق نیست
خودم را می شناسم! او دگر لیلای عاشق نیست
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 20 آذر 1401 22:56
درود بزرگوار ا