شب در سکوت و کاج ها در گوش داد برف
گنجشک های شهرمان در اتحاد برف
دیری نمی پاید برو تا کوچه تاریک است
گم میشود این رد پا..تا بامداد برف
نا گفتنی ها در گلومان لخته می بندد
یخ میزند احساس ما در انعقاد برف
ما خود پریشان حالت و شوریده احوالیم
ورنه سپیدی در سکوت است اعتقاد برف
خاکستری ها در نقاب ابر آه ماست
از انقباض لحظه ها در انجماد برف
عمریست بهمن را به سیگارش ولی حالا
من میشناسم روزهایش را به یاد برف
در سینه هامان خاطراتی خسته در گورند
جان میدهد اما تمامش را معاد برف
فردا که شد از بوف میپرسم نشانت را
گم میشوم با رد پا..در بامداد برف
خورشید_میم_الف
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 14 بهمن 1401 20:47
.مانا باشید و شاعر
مینا امیریان 18 بهمن 1401 21:47
درود و سپاس ازشما
علیرضا خسروی اصل 14 بهمن 1401 20:49
بسیار زیباست
مینا امیریان 18 بهمن 1401 21:48
زیبانگاهید..سپاس
قاسم لبیکی 23 خرداد 1402 23:50
درود
بسیار زیبا و دلنشین سروده آید
زادروز تان مبارک