پنجه بر پنجره ی خاطره با مشتی خاک
خیره بر مردمک آینه هایی ناپاک
مغز در جمجمه ام خسته وشب طولانی
میکشد سر،غم این ثانیه ها تا افلاک
یکنفر در سرم از درد به خود میپیچد
مثل زندانی بی ناخن پا در ساواک
هیس!این خانه ی متروکه ی ما جن دارد
موی ژولیده وقد کوته و با چشمی چاک
همه شب خیره به من،از ته دل میخندد
خنده هایی نکره،مسخره و وحشتناک
من از این آینه ی روبه خودم میترسم
پنجه بر پنجره ی خاطره با مشتی خاک
واژه ها لال در اندوه زمان میمیرند
مثل فریاد به گوش قله ای بی پژواک
خورشید_میم_الف
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 28 امرداد 1401 16:11
!درود
الیاس امیرحسنی 28 امرداد 1401 21:03
درود برشما و درود بر شعر و قلمتان
حافظ کریمی 29 امرداد 1401 02:56
jalal babaie 29 امرداد 1401 21:53
درود بر شما چه زیبا سرودید
زهرا آهن 31 امرداد 1401 00:12
درود بر شما
قلمتان نویسا
پایدار باشید
محمد مولوی 22 دی 1401 20:42