تو که شاعر نبودی بغض باران را نمی فهمی
تو که درد جگر در زیر دندان را نمی فهمی
چه می دانی! چه میفهمی! تپیدن را" تکیدن را
و حرمان را نمی دانی و هذیان را نمی فهمی
منم ته مانده ی یڪ مردِ ویران ، مرگــ آبستن
که تنهایی و شبگردی ، دلش را سخت پوسانده
که هر شب میزند شب_پرسه در انبوه اندوهت
که تیپــا خورده از دنیــا ، و از دنیــا جدا مانده
و می اندازم از هیچی به هیچی دیگر امّا چنگ
و این را خـوب می دانم" ندارم تاب ماندن را
و می بینم خودم را توی قاب آیـنه هر بار
فقط یک لاشه می بینم که از رو برده مردن را
تصور کن فقط یک لحظه خود را جای من بگذار
که می گیرد سرم از زوزه ای ناآشنا سرسام
که غمگینم دقیقاً مثل یڪ آهنگ نامفهوم
که بیتابم ، دقیقاً مثل اقیانـوس نا آرام
تو که پرادعا هرجا سخن از عشق می رانی
نمی بینم من از آوار حسرت بر تنت گردی
درون کلبه ی بی روزن قلبم چه می جویی؟
میان دفتر شعرم به دنبال چه می گردی؟
#محمد_نیکروش
????????????????????????????????????
???? ???? ???? ????
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 24 اردیبهشت 1401 10:47
!درود
محمد نیک روش 25 اردیبهشت 1401 22:34
ممنون. زنده باشید
رضا کاظمی اردبیلی 24 اردیبهشت 1401 17:21
سلام و درود
شعرتان را خواندم
زیبا و دلنشین بود
موفق باشید
محمد نیک روش 25 اردیبهشت 1401 22:58
عرض احترام.
زنده باشید.
زیبانگاهید جناب کاظمی
سیاوش دریابار 28 شهریور 1402 12:48
دست مریزاد
بسیار زیبا بود
جاودان قلم سبزتان