دوباره شب شد و دلم غزل بهانه می کند
و لحظـه ای خیال او " مـرا رهـا نمی کند
دوباره بغض لعنتی ، که گیر کرده در گلو
و زخم سرگشاده ای ، که او دوا نمی کند
اگر چه در خیال من، همیشه راه می رود
ولی از این غم نهان ، مرا جدا نمی کند
دوباره مانده ام من و سؤالهای بی جواب
دوباره یاد او مرا ، پر از ترانه می کند
...و حدس می زدم که بی بهانه میرود ولی
ببین به شوق رجعتش ، قلم چه ها نمی کند
دوباره شب سحر شد وغزل تمام گشت و او
به دلنوشته های من ، که اعتنا نمی کند .
✍️محمد_نیکروش
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 29 تیر 1401 10:10
سلام ودرود