ای کاش رویِ چهرهٔ ما دوده نباشد
از شرم رخ زردی اگر بوده نباشد
پائیز و زمستان برسد، عشق ببارد
سرمای جگر سوز در این توده نباشد
هرکس بزند زخمی و آسوده بخوابد!
یارب تو چنان کن دگر آسوده نباشد
تا هست جهان چرخش تاریخ به راه است
بنگر که دل و ذهن تو فرسوده نباشد
روزی برسد رویِ زمین سقفِ تو گردد
کاری بکن ای دوست که بیهوده نباشد
گفتی نگران در به درِ لقمهٔ نانی
نانی که به خون دلی آلوده نباشد
#احمدصیفوری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 21 آبان 1401 12:11
درود بر شما
کاظم قادری 22 آبان 1401 21:18
سلام و درود در مجموع غزلی خوب و پرورده است و ازپس قافیه ای نسبتا دشوار خوب بر آمده اید ول درجاهایی دقت کافی به خرج نداده اید
در مصرع اول واژه ی روی وزن و دچار لغزش کرده
هر کسکه زند زیباتره تا بزند منتها زبان کمی کهنه میشه ولی مناسبتره
روزی برسد...مصرع بسیار زیبایست که حیف در مصرع بعد کاملش نکردین
منظورتون اینه بالاخره این خاک روزی سقف قبرت خواهد شد پس بیهوده عمر سپری نکن اما در مصرع دوم واژه نارسا هستند واژه زندگی یا عمر کاش حذف نمیشد یا به حالت استعاره ی بهتری سروده میشد
مصرع آخر هم همینمشکل را دارد یعنی تلاش کن نان حلال بخوری و واژه ی سع یا تلاش یا...کاشرساتر در شعر ظاهر یا مخفی میشد
موفق باشید