آخرین چیزی که برمیداشت یک مسواک بود
شیشه بُغ کرد از بخار آن شب هوا کولاک بود
تا نگاهی سَرسَری انداخت در اطراف میز
خیره شد بر دفتر شعری که رویَش خاک بود
ذهنِ او آشوب از فردای نامعلومِ خود
در گریز از چنگِ یک کابوسِ وحشتناک بود
خوب هم یادش نمیآمد چه مدت میشد او
در تمیزِ خواب از بیداریاش شکاک بود
میچپاند آن شب خودش را در میانِ خاطرات
آن زمانهایی که او همچون«خَس و خاشاک» بود
چشمها را بست، دردی سینهاش را میفشرد
کاغذی در دستِ او، در دستِ دیگر ساک بود
بر سکوتِ خانهاش، در، جیغِ کِشداری کشید
برخلافِ خانهی او شهر پُر پژواک بود
سازِ آن شب کوبِشِ ساطورِ قصابان ولی
خنده بر لبهای مردی نشئه از تریاک بود
یک طرف داسی درو میکرد مرگ و یک طرف
دختری بر سنگِ گوری نامِ خود حکاک بود
سویِ دیگر میشنید از فالگیرِ بی سری
از امانتداریِ دزدی که دستش پاک بود
میخزید از کوچهها تا گم کند ویرانیاش
زوزه میزد بادِ غم، سرها همه در لاک بود
بر زمین خونابه اما، بر در و دیوار شهر
ذکرِ خیر از مارهایِ حضرتِ ضحّاک بود
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 05 اسفند 1400 20:38
!درود
زهرا آهن 05 اسفند 1400 23:22
درود بر شما
محمد مولوی 07 اسفند 1400 11:18
زهرا آهن 07 اسفند 1400 12:31
سپاس از حضور پر مهرتان