تا درختی را زمستان ریشه در سرما گذاشت
پای هر برگی برایش جای یک امضا گذاشت
پیشخدمت نوبت هر میز را«تَکرار» کرد
گاه نوبتهای چندی را به استثنا گذاشت
پشت هم میگفت«شصت و هفت» یا «۷۸»
بعد هم بر روی هر میزی کمی حلوا گذاشت
کنج دنجی منتظر بودم بیاید مرد تار
چشم بر در خیره بودم تا به کافه پا گذاشت
تا نشست او گفت با من میکشی؟ گفتم که نه!
بیتفاوت بر لبش سیگار و آتشزا گذاشت
پُک که میزد گفت مبهم قصه از اینجا شروع
کافهچی یک روز پا در کافهای زیبا گذاشت
میزهایی از بلوط و آبزیدانی بزرگ
پردههایی دید و بعدش با خودش شورا گذاشت!
نقش آرش، نقش کیکاووس را با خشم کند
کجسلیقه چیزهایی زشت و بیمعنا گذاشت
پردهای از «اژدها» بر روی دیواری گذاشت
قابی از «مرغی دو سر» نزدیک ماهیها گذاشت
تا زغالش گل کند یک میز آتش میکشید
در حقیقت مرد نادان کافه بر یغما گذاشت
منگ و مبهوت از کلامش خیره بر دود لبش
سرد گفتم راه برگشتی هم او آیا گذاشت؟!
بیمحابا بهمنی دیگر به چشمم دود کرد
هر سوالم را جوابی گنگ و بی اما گذاشت
اضطرابی از نفهمیدن به جانم رخنه کرد
او مرا با فکر فردا، ترس و غم تنها گذاشت
بیخیال او رفت و دیدم جای دانگ کافهاش
پاکت سیگار خود را روی میزم جا گذاشت...
۲۹بهمن۱۴۰۰خورشیدی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 07 اسفند 1400 13:55
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
زهرا آهن 07 اسفند 1400 16:22
درود بر شما و سپاس از حضور همیشگیتان