غریبهای در جستجوی خانهای میگردید
این طرف و آنطرف،او همچنان میچرخید
انگار که چیز با ارزشی از او گم شده بود
مشغول پرسیدن آدرس از مردم شده بود
درختان پاییزیِ شهر هم اکثراً یکدست بود
کوچههای آن حوالی،یک در میان بُنبست بود
روزنههای امیدش رفته رفته بسته میشد
از این همه گشتن،داشت خسته میشد
سر راهش سبز شد درخت آلوچهای
او را هدایت میکرد به داخل کوچهای
آن کوچه از چند طرف راهِ باز داشت
خانهی انتهای کوچه،درِ نیمهباز داشت
جلوی درِ آن خانه،مرتب آبپاشی شده بود
حوض داخل حیاط سرتاسر کاشی شده بود
از روی کنجکاوی خواست محکم در بزند
یک نفر هم آمد به گلهای باغچه سر بزند
فضا از عطر عاشقیِ دو نفر سرشار شد
قلبشان لرزید و ضربانشان نزدیک هزار شد
کسی که همهی شهر را به هم بافته بود
فقط با یک نگاه،آدرسش را یافته بود
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 24 امرداد 1401 06:50
.مانا باشید و شاعر
سلمان مروئی میلان 24 امرداد 1401 13:34
سپاس از لطفتون
زهرا آهن 24 امرداد 1401 16:26
درود بر شما
قلمتان نویسا
شاد و پیروز باشید
سلمان مروئی میلان 25 امرداد 1401 00:01
سپاسگزارم