باز پاتوق چشم هایم، ذهن کلمات را بر هم می زند
وبوسه ی باران تنهایی ام را
دست هایم نِشَسته راه می روند
واشاره ام با آوازی یخ زده در گلو؛
بند بندش را منتفی می کند
لبهایم یک ریز واژه می بارد ،
دردهایش بند نمی آید،
چترت را باز کن ،
به عطسه ی سکوت دَم رفتنت
کمی ستاره بپاش !
وبه جاده ی روبرو زل بزن ؛
راه ازهمیشه هموارتر است!
بگذر؛
از همین جاده ،
از همین جنازه
از همین خاطرات
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 25 فروردین 1402 08:59
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
صدیقه جـُر 25 فروردین 1402 18:51
درودبرشما بسیار عالی