از آتش قنفذ چه بگویم ؟! ...جگرش سوخت
وقتی که ز آتش همه بیت پدرش سوخت...
آن لحظه که بستند پر و بال علی را
سرتاسر آفاق ز اشک بصرش سوخت
سادات ببخشند.... میان در و دیوار؟
از ضربه به صورت و کمر ... چشم ترش سوخت
یاری نکند ده نفری جنگ حسن را...
در واقعه ی صلح حسن بال و پرش سوخت
در قوم جفا پیشه ی بد ذات حیا نیست
از بارش کینه جسد مختصرش سوخت
آن زهر که جعده به حسن داد بهانه ست
گویند که مسمار ...بگویم؟!... جگرش سوخت...
مرتضی ( اشکان ) درویشی
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
کرم عرب عامری 23 آذر 1394 20:01
سلام اینجور قصه ها رو نمیفهمم
ولی درود بر شما
مسعود احمدی 23 آذر 1394 22:31
درود جناب درویشی.
نسرین قلندری 24 آذر 1394 07:21
بی نهایت درود دلتان به حب ولایت همواره نورانی
علیرضا خسروی 25 آذر 1394 17:02
درود بر شما