بر سر قبرم
از خودم پرسیدم:
"چند سالش بود؟"
خودِ من گریه اش را نوشید
گفت : "به گمانم چند سالی از تو کوچکتر بود
حیف شد، شاعر بود
خط خوبی هم داشت"
ناگهان بغضش ترکید
بغض من اما خندید!
گفتم: "شاعر بود؟ من نمی دانستم!
خلوتش اما، می دانستم پُر بود
گاهی آنجا بودم
پُرِ مه بود انگار
رنگ چشمی هم بود
یک بار گفت به من
به همان است دچار!"
خودِ من سوگش را
بر سرِ قبرِ خودم زار زد زار!
من سیه پوش و غمین
از آن مقبرِ سرد،
بازگشتم و در خانه
روی مبلی کهنه
لم دادم و اندیشیدم:
شاعر بود...؟
نکند خودِ من راست می گفت؟!!
ولی... اما... آخر...
شعرهایش کو؟
راستی...
هان...! فهمیدم!
رنگ آن چشم در مه
شاید،
همه ی شعرش بود...
پ.ن:
تقدیم به چشمانی که
در میان این همه شلوغ؛
سکوت روشن من اند...
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 07 آذر 1401 19:34
درود بر شما
امیر عاجلو 14 آذر 1401 08:37
درود بر شما