لیلی زمان
من به دیوانگی اش خندیدم
اندکی بعد زخود پرسیدم
عشق آغاز رسیدنها نیست؟
یا من اینگونه ز او فهمیدم
او همه عمر به لیلی زمان می بالید
گرچه من سادگی اش را دیدم
پشت دیوار مرا هم گریاند
گویی از حادثه ای نرسیدم
فکرهامان به هم آمیخته بود
به جنونش نه دگر خندیدم
چشمهایش همه چیزم را برد
گاه از این وسوسه می ترسیدم
آخرین بار تبسم زد و رفت
او که از عشق ز او پرسیدم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 04 امرداد 1402 09:43
!درود
جواد جهانی فرح آبادی 04 امرداد 1402 16:56
سپاس
شیما رحمانی 05 امرداد 1402 10:05
درودها لذت بردم از سروده زیباتون????????????????????